رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

تولد آشنايي

*** اتفاق بد ***

اين سه روز تعطيلي هم تو تبريز برف اومد منم تو حياط رو برفا راه مي رفتم مي گفتم دارم اسكي مي رم!!! آخرين روز تعطيلي اتفاق خيلي بدي افتاد... داشتيم نهار مي خورديم،تو تلوزيون فيلم "آروزي بزرگ" ديدم كه پسره خرگوشش تو بغلشش من كه حسود!!! سريع گفتم ميرم از كمدم خرگوشمو بيارم...اينقدر با عجله و محكم در كمد رو كشيدم يه دفعه ديم كمد داره ميفته...من زودي فرار كردم كلي هم جيغ كشيدم فقط يكم سرم باد كرده بود!!! مامان ژيلا ميگه: رهام خدا تو رو خيلي دوست داره كه چيزيت نشده ،اينم بگم من جديدا كنار مادر جون و مامان ژيلا مي ایستم باهاشون نماز مي خونم....منم خدا رو خيلي شكر ميكنم....كه هوامونو داره ...
24 دی 1391

*** خاطره ها ***

سلام به همه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بود.اولش مامان بزرگ و بابازرگم از تهران اومده بودن پيش ما.تو این مدت به مامان بزرگم عادت کرده بودم وقتی می خواست بره کلی گریه گردم بهش می گفتم نرو تهران بمون پیش من ... روز اربعين هم مادر جون شعله زرد پخته بود ما هم از صبح خونه اونا بوديم اينم از كمك من تو تزيين شعله زرد.... سه روز هم دايي مامان ژيلا از بهشهر اومده بود.من تا اونو ديدم ياد مهموني تابستونش افتادم كه بهمون اكبر جوجه داده بود...اينه كه سریع گفتم "اكبر جوجه" آفرين به حافظه خودم... ...
18 دی 1391
1